رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

تدارک جشن تولد دوستانه

از بس تو این روزا رفتیم کارخونه که همکارام و دوستام توقع دارن که برایت جشن تولد بگیرم تا بیان خونمون و برایت کادو بیارن و یه دلی از عزا در بیارن و کلی بزنن و...          پس 13/6/90 قرار شد که خاله نسترن و خاله تبسم بیان خونمون تا برای من یه لباس خوشگل ببرن و بعد خودم اونو بدوزم راستش هنوز هیچ کاری برای تولدت نکردم و حسابی هم دودل هستم ولی دلم و زدم به دریا و دارم تدارکش رو می بینم باید بگم که من پارچه لباسم رو عید خریده بودم و هنوز وقت نکده بودم برم سراغش و از اون موقع تا حالا تو هی میری و از کشو درش میاری و می پیچی دور خودت و کلی باهاش بازی میکنی و خلاصه پارچم شده یه اسباب بازی برای تو و فکر کنم قبل ا...
25 شهريور 1390

قرداد جدید مامانی و مشغله زیاد

خوب در مسافرت هم که بودیم دائما از کارخانه زنگ می زدند که بیا و کار را شروع کنیم مجبور شدیم که مراجعه کنیم و قرارداد جدید ببندیم از یک طرف خوشحال بودم و از طرفی هم تو ناراحت بودی چون مجبور بودم زمانی از روز را برای کارهایم بگذارم و کمتر با تو بازی کنم و این تو را خیلی ناراحت می کرد حتی گاهی که از این که همش پشت سیستم هستم عصبانی میشدی و در اوج کار میومدی و یواشکی کامپیوتر را خاموش میکردی و کلی منو عصبانی می کردی خوب گهگاهی هم مجبور بودم مثل همیشه باز تو رو به کار خانه ببرم و اونجا پیشم باشی تا به کارام برسم اینا را گفتم برای دوستانی که می گفتند چرا کم پیدایی به خدا سرم بعضی وقتا خیلی شلوغ میشه و از اون ور هم رها خ...
25 شهريور 1390

دریا کوچیک بهشهر مازندران

 خوب من رفته بودم در جمعه بازار برات یه مایو خریده بودم چون قرار بود که بابا جونی بریم درا و کلی کیف کنیم و آماره شدیم و قرار شد که با دایی ابی و خانمش که دوست هم دانشگاهی من و بابایی بود با هم بریم دریا که تا اونا بیان دنبالمون یهو بارون شدیدی گرفت که خدا می دونه راستش خیلی دلم می خواست بفرستمت زیر بارون تا ببینم که چی کار می کنی اما چون هر لحظه ممکن بود بیان دنبالموننمی تونستم این ریسشک رو کنم و خلاصه فقط بارون رو تماشا گردیم بعد هم از مامانی خداحافظی کردیم چون دیگه باید می رفتیم کرج و قرار بود بعد از دریا به سمت کرج حرکت کنیم و به ایستگاه قطار بریم خوب نتونستیم به دریای بزرگ بریم و فقط به دریا کوچیک رفتیم برای این بهش ...
31 مرداد 1390

آب بازی رها خانم در حیاط

ماشالله که آب بازی یکی از برنامه هایی است که حتما باید توسط تو انجام بگیره و محاله که در برنامه روزانه تو نگنجه خوب .خوب راستش طبق معمول تا آب میبینی تقاضا می کنی که برات محیط را فراهم کنیم تا بازی کنی . خوب باید بگم که آب خیلی سرد بود و لی هوا تقریبا گرم بود و تو داشتی برای خودت کیف می کردی و بازی می کردی البته مامان فرخ و باباسید هاشم هم کنارت تنور را روشن کرده بودند و نون می پختند و اون گرمای تنور دلم رو آروم می کرد که حداقل سرما نمی خوری . البته باید بگم که بعئ از 1 ساعت که دیگه دیدم که معلومه که سردت است حوله اوردم و خشکت کردم و لباسات رو عوض کردم و بعد هم از فرط خستگی آب بازی خوابیدی. قربون دختر گلم بشم   ...
29 مرداد 1390
1